گاه لاف از آشنايي مي‌زنيم

شاعر : عطار

گه غمش را مرحبايي مي‌زنيمگاه لاف از آشنايي مي‌زنيم
در ره عشقش نوايي مي‌زنيمهمچو چنگ از پرده‌ي دل زار زار
آخر اين دم ما ز جايي مي‌زنيماز دم ما مي بسوزد عالمي
بر اميد کيميايي مي‌زنيمما مسيم و اين نفس‌هاي به درد
تا ابد کوس وفايي مي‌زنيمروز و شب بر درگه سلطان جان
لاجرم دم با گدايي مي‌زنيمپادشاهانيم و ما را ملک نيست
بر طريق عشق رايي مي‌زنيمما چو بيکاريم کار افتاده را
سالکان را الصلايي مي‌زنيمخوان کشيديم و دري کرديم باز
خويش‌بينان را قفايي مي‌زنيمنيستان را قوت هستي مي‌دهيم
بي دل و جان دست و پايي مي‌زنيماندرين دريا که عالم غرق اوست
تا نفس از ماجرايي مي‌زنيمماجراي عشق از عطار جو